حکیمی می گوید: شنیدم مردى از فیل مستى مى گریخت و فیل به دنبال او مى دوید .آن مرد بناچار خود را در چاهى آویخت و به درختى که در کنار چاه روئیده بود چنگ زد.
ناگهان مشاهده نمود دو موش بزرگ یکى سیاه و دیگرى سفید، مشغول جویدن و قطع ریشه آن درخت هستند. زیر پاى خود را نگریست ، چهار مار افعى سر از سوراخ بیرون آورده بودند، و هر لحظه ممکن بود او را نیش بزنند. به قعر چاه نگاهى انداخت ، دید اژدهائى دهان گشوده و منتظر افتادن او است تا او را فرو بلعد. سرش را بلند کرد، دید مقدارى عسل به شاخه درخت آلوده شده است . پس از همه چیز غافل شد و مشغول خوردن عسل شد.
در بیان حقیقت این داستان گفته اند:
آن چاه عمیق ، دنیاى پر از آفات و مصیبات است .
آن شاخه درخت ، عمر آدمى است .
آن دو موش سیاه و سفید، شب و روز است که ریشه عمر را قطع مى کند.
آن چهار افعى ، اخلاط چهارگانه مزاج (سوداء، صفراء، بلغم و خون ) هستند که به منزله زهرهاى کشنده اى است که انسان را هلاک مى کنند.
آن اژدها مرگ است که پیوسته انتظار مى کشد.
آن عسل که فریفته آن شد و او را از همه خطرات و مهلکات غافل ساخت ، لذتهاى دنیوى و خواهشهاى نفسانى است .